سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طنز . امان از این خر دجال

خیلی وقت بود سراغی از دایی مراد نگرفته بودم این بود که یه عصر پاییزی کفش و کلاه کردم و رفتم خدمتش ، زندگی دایی روی یک روال همیشگی هست، پیرمرد مشغول مطالعه بود که با دیدنم خیلی شادمان به استقبال آمد و محکم بغلم کرد و گفت ؛ دایی جون چقدر دلم برات تنگ شده بود بعد هم فرت یکی با چوب قلیونش تو سرم کوفت هنوز سیستم عصبی بدنم خبر درد جانکاه چوب قلیون به مغزم مخابره نکرده بود که دایی دو سه بار دیگه چوب قیلیونش تو سر و کله ام کوبید و ذوق کنان ادامه داد؛ دایی جان دیگه اعتراض نکن خودتم خوب میدونی خیلی وقته بهم سر نزدی اینها رو به تلافی غیبت طولانیت میزنم !! محض احتیاط یه چند متری از دایی فاصله گرفتم و پشت چند تا بالشت موضع دفاعی خوبی درست کردم . ،دایی مراد هم که با دیدنم دست از مطالعه برداشته بود رو بهم کرد و بعد از چاق سلامتی از درس مشقم جویا شد ،منم بهش گفتم، هنوز که رسما کلاسها تشکیل نشده اما خوب دیگه درگیر شهریه،انتخاب واحد و درس و مشق شدم ،دایی هم آهی کشید و گفت؛ دیروز رفته بودم یه مطبی نزدیک چهارراه مرادی یه چیزی دیدم مغزم سوت کشید ،دایی سپس پک محکمی به قلیونش زد و ادامه داد؛ چند نفری که توی مطب منتظر نوبت بودند با یک حرص ولعی مشغول مطالعه پیک های تبلیغاتی بودند که انگاری داشتند تاریخ تمدن ویل دورانت می خوندن!! دایی که از این یاد آوری خاطره اش  بشدت عصبانی شده بود یهویی کتابی که تو دستش بود بطرفم پرت کرد و فریاد زد ؛ آخ که آتیش گرفتم ، به سرعت برق جا خالی دادم و کتاب در یک منطقه غیر نظامی سقوط کرد، بعد هم با ترس و لرز به دایی نزدیک شدم و گفتم دایی حالت خوبه ! چی شدی یهویی ! دایی مراد آهی کشید و گفت ؛ چند جلد کتاب خوب هم روی میز عسلی اون مطب بود ، اما هیشکی بهش نگاه هم نمی کرد ، دایی باورت نمیشه جماعتی که تو مطب بودن داشتند کاغذهای رنگارنگ تبلیغاتی رو ورق میزدن اما یک نگاه هم به کتاب های روی میز نکردند!! خنده کنان کنار دایی تکیه دادم و گفتم؛ باز گلی به گوشه جمالشون که تونستن دل از موبایل ها و گروهها بکنند و مشغول کاغذهای تبلیغاتی شدند، اینها معلومه هنوز خیلی معتاد مجازی نبودند .دایی هم از فرصت بدست کاملا بهره برد و مثل موشک های جنگنده های سوخوی روسی ،شش و هفت بار چوب قلیون تو سرم کوبید و فریاد زد؛ نمی تونم تحمل کنم این نسل جوان تا این حد از کتاب و کتابخوانی فاصله بگیره ،ناسلامتی شما آینده این مملکتی ،شما فردای این کشوری !! با تمام قدرتم شیرجه ای زدم و دوباره به سرجای قبلی برگشتم و‌ با بغض و گلایه گفتم؛ دایی جون با این وضعی که درست کردی هم آینده مملکت داری نابود می کنی هم خدای ناکرده ممکنه نسل گذشته دچار سکته بشه ،دایی که کم کم آثار خشم از صورتش محو شده بود، نیمچه لبخندی زد و گفت؛ سعید جان، توی دوره ما اینقدر جوان ها مشتاق مطالعه بودن که گاهی واسه خریدن یه کتاب مجبور بودن چند روز کار کنند، اما الان خیلی ها بهشون کتاب مجانی هم میدی نگاش نمی کنند .همش هم تقصیر این خر دجاله !! اصلا نمیدونستم منظور دایی جون از خر دجال همان موبایل هست، آخه چشم دایی رو دیدم و داشتم در یکی از گروهها عکسی را نگاه می کردم که چشمتون روز بد نبینه، دنیا جلوی چشمام سیاهی رفت بعدا که زن دایی واسم آب قند آورد و حالم جا اومد تازه فهمیدم دایی از شدت عصبانیت یه چک محکم خوابونده توی گوشم ، تا درس عبرتی بگیرم و زیاد از این خر دجال سواری نگیرم ،البته از نگرانی های حاد دایی در زمینه فاصله گرفتن از فرهنگ کتابخوانی نمیشه به سادگی گذشت اما خدایی این روش تربیتی دایی خیلی با نحوه حکومت داری داعش فرقی ندارد